charand o parand

ساخت وبلاگ

امکانات وب

-->-->-->
تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت: 2:34

 

نگاه کن که غم درون ديده ام

چگونه قطره قطره آب مي شود

چگونه سايه سياه سرکشم

اسير دست آفتاب مي شود

نگاه کن

تمام هستيم خراب مي شود

شراره اي مرا به کام مي کشد

مرا به اوج مي برد

مرا به دام ميکشد

نگاه کن

تمام آسمان من

پر از شهاب مي شود

تو آمدي ز دورها و دورها

ز سرزمين عطر ها و نورها

نشانده اي مرا کنون به زورقي

ز عاجها ز ابرها بلورها

مرا ببر اميد دلنواز من

ببر به شهر شعر ها و شورها

به راه پر ستاره ه مي کشاني ام

فراتر از ستاره مي نشاني ام

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهيان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چين برکه هاي شب شدم

چه دور بود پيش از اين زمين ما

به اين کبود غرفه هاي آسمان

کنون به گوش من دوباره مي رسد

صداي تو

صداي بال برفي فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسيده ام

به کهکشان به بيکران به جاودان

کنون که آمديم تا به اوجها

مرا بشوي با شراب موجها

مرا بپيچ در حرير بوسه ات

مرا بخواه در شبان دير پا

مرا دگر رها مکن

مرا از اين ستاره ها جدا مکن

نگاه کن که موم شب براه ما

چگونه قطره قطره آب ميشود

صراحي سياه ديدگان من

به لالاي گرم تو

لبالب از شراب خواب مي شود

به روي گاهواره هاي شعر من

نگاه کن

تو ميدمي و آفتاب مي شود

charand o parand...
ما را در سایت charand o parand دنبال می کنید

برچسب : شعرو عکس از فروغ فرخزاد, نویسنده : bahram charand بازدید : 195 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت: 1:50

دل ساده

برگرد و در ازاي يک حبه کشک سياه شور

گنجشکهارا

از دور و بر شلتوک ها کيش کن

که قند شهر

دروغي بيش نبوده است

 

 

 

 

هيچ وقت

هيچ وقت نقاش خوبي نخواهم شد

امشب دلي کشيدم

شبيه نيمه سيبي

که به خاطر لرزش دستانم

در زير آواري از رنگ ها ناپديد ماند

charand o parand...
ما را در سایت charand o parand دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bahram charand بازدید : 155 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت: 1:33

تمام پنجره را يخ بسته بود اما هواي اتاق بسيار خوب بود

بيرون برف و بوران بود

صداي زوزي اين بوران تمام تنم را ميلرزاند فکر

يک شب در همچون

هوايي بيرون

ماندن تمام ذهنم را به خود مشغول کرده بود حتي

تصورش هم عذابم ميداد

کمي آرام شدم به سراغ

تلوزيون قديمي که چند وقت پيش با چه شوقي از سمساري خريده بودم رفتم

چند وقتي ميشد روشنش نکرده بودم

همه اش گرد و خاک بود کمي تميزش کردم

روشنش کردم

صداي ثانيه ها که قبل از شروع اخبار پخش ميشه مي آمد اما هنوز تصوير تلوزيون من نيامده بود

مجري اخبار پس از سلام گفتن شروع کرد به گفتن اخبار ساعت 22 بود تصوير تلوزيون روشن شد

داشت مردماني که در جاده ها اسير برف و بوران شده بودند و امداد دهي به اونها رو نشون ميداد

باز هم اين ترس تو تنم رعشه انداخت کانال تلوزيون رو عوض کردم باز هم صداي کانال زودتر از تصوير آمد اما تصوير اينبار قصدآمدن نداشت تلوزيون رو خاموش کردم بازهم من ماندمو سکوت

نگاهي به بيرون انداختم

چيزي ديده نميشد

از دور چراغ يه ماشين سوسو ميکرد اما به نظر توهم بود اتاق من توي يه خونه ي قديمي بود توي يه مزرعه سر جاده و يه پنجره رو به جاده داشت اين مزرعه مال يه پير مرد عجيب بود که سالها پيش مرده بود و پسرش که من فقط يه بار ديده بودمش اونجارو به من سپرده بود و مناولين سالي بود که اونجا ميماندم و هيچ تصوري از زمستان اونجا نداشتم

اما بوران شديد تر ميشد به يک باره

همه جا تاريک شد برق هم قطع شد

چراغ گوشيمو روشن کردم چون اصلا حس خوبي از نشستن توي تاريکي

نداشتم باطري گوشيم هم که بي رمق بود قصد تمام شدن کرده بود يه فانوس توي انبار پاييني داشتم اما بيرون آنقدر سرد بود و وحشتناک که جرات بيرون رفتن نداشتم

اما از طرفي تاريکي برام منفور تر بود يه کاپشن کهنه داشتم پوشيدمش ديگه چيزي نبود که باهاش خودمو بپوشونم در را باز کردم واقعا هواي سرد و بي روح تمام تنم رو تسخير ميکرد از پله هاي يخ زده پايين ميرفتم که به يک باره

پام سر خورد و از پله ها به پايين پرت شدم با صورت به زمين خوردم

تمام تنم ميلرزيد چنان بي حس بودم که گويي جان به تنم نيست

به طرف انباري رفتم بدترين روز عمرم امروز و بيشتر ين دردي که تا اون موقع ديده بودم همين بود

در انبار چفت داشت اما از بس که دستام يخ زده بود نميتونستم بازش کنم

دستامو به جيب کاپشن کهنه ام بردم خيي طول کشيد تا کمي گرم شن و قوت پيدا کنند

دستامو در اوردم به سختي در را باز کردم ديگه توان سرما رو نداشتم اتاق پايين کمي پايين تر از کف بود و با اينکه بخاري هم نداشت ولي گرم بود وقتي تو رفتم ديگه جرات بيرون برگشتن نداشتم باظري گوشيم داشت تموم ميشد

چراغ رو گوشه ي اتاق پيدا کردم با کبريتي که توي جيبم بود روشنش کردم

حالا داشتم به در و ديوار تار بسته ي انبار نگاه ميکردم

چشمم به پالتويي که گوشه ي انبار آويزان بود افتاد به طرفش رفتم برداشتم و پوشيدمش

خيلي گرم بود با پوشيدنش احساس آرامش کردم

روي تاقچه يه جفت پوتين ارتشي و دستکش چرمي و يه کلاه هم بود و شلواري که تعريفش رو از دباغي که در مورد پير مرد حرف زده بودم باهاش شنيده بودم اون مرد خودش اون رو براي دباغي به اونجا برده بود از پوست گاو بود همه را به پا کردم به قدري آرام شدم و گرم که احساس قدرت ميکردم

اما هنوز هم صداي زوزوي بوران مي آمد اما از ميان صداي بوران صدايي برام غير عادي مي امد صداي بريده بريده ي يک گنجشک کو چک بود که بر روي درخت کوچک وسط حياط از فرط سرما ديگر نفسي نداشت خواستم بگيرمش ولي پريد يک متر اونور تر افتاد رو زمين بردمش تو انبار گذاشتمش لاي کاپشن پاره ام که رو زمين بود وقتي سرم رو برگردوندم صندوق کوچک فلزي توجهم رو به خودش جلب کرد اما قفل بود فوري به ياد اون کليدي که بالا توي اتاقم بود افتادم فوري صندوق کوچک رو ورداشتم

به بالا رفتم با کليد بازش کردم چند تا کتاب يه کيسه و يک آينه ي کوچکو يه آلبوم قديمي توش بود آلبوم رو باز کردم فقط چنتايي عس از يه دختر توش بود که معلوم بود در اوج خوشحالي و احساس خوشبختي ازش گرفته بودند

آلبوم رو نار گذاشتم يکي از کتابارو ديدم که يه جلد قرمز داشت صفحات چاپي و ورق هاي کاهي قديميش کنجکاوم کرد تا بازش کنم روش نوشته بود

جميله بوپاشا و عکس يک دختر جوون روش بود داستان يک دختر پيکار جوي الجزايري بود بازش کردم چند صفحه ي اول را ورق زدم از صفحه ي نهم

شروع کردم به خوندن

متن کتاب اين چنين بود

>>

شمار ديگري از آنها که اصلا نامشان در هيچ دفتري ثبت نشده بود

همه و همه زير شکنجه هاي هولناک سر به نيست شدند ومرگ فجيع آنها در اعماق ظلماني بي اعتنايي و فراموشي مقهور تيرگي ها گرديد

<<

متن کتاب حالم را بد ميکرد حال خوبي که به دست آورده بودم

پس به خواندنش ادامه ندادم

کتاب را توي صندوق گذاشتم

و آيينه را برداشتم وقتي به آيينه نگاه کردم از حيرت نزديک بود داد بزنم اون شخصي که در آيينه بود من نبودم

اما نه

!من بودم

ولي از بس به آينه نگاه نکرده بودم

بلکل قيافه ام يادم رفته بود

اما به جاي سوزشي که توي صورتم بود نگاه کردم خراش افتاده بود محو نگاه اينه بودم که متوجه شدم صدايي مي آيد

صداي يک مرد بود فرياد ميزد کسي نيست؟

خواهش ميکنم جواب بديد دختر بچه ام داره يخ ميزنه!

از پنجره بيرون را نگاه کردم ديدمشان از پله ها پايين رفتم

دوان د وان به طرف در رفتم در را باز کردم

تمام هيکلشان يخ بود حتي پلک هايشان يخ بسته بود در آغوش مرد دختري بود که به زور ميتوانست او را در آغوشش بياورد دخترک 14-15ساله

بود داخل شدند ديگر ناي حرف زدن نداشتند داخل حياط شدند پالتويم را از تن در آوردم بر روي دخترک انداختم

مرد فقط با نگاهي که به من کرد

از من تشکر کرد صحنه ي بسيار دردناکي بود واقعا ميشد مرگ را در نگاه هر سه شان ديد!

بالا رفتيم من تنهايشان گذاشتم به انباري رفتم ساعت 1 بعد از نصف شب بود ساعتي بعد با صداي آن مرد از خواب بيدار شدم صدا ميزد اي جوانمرد !

از انبار بيرون آمدم ديگر بوران تمام شده بود بالا رفتم خانه بسيار گرم بود اما نفت بخاري تمام شده بود و بخاري خاموش بود

مرد بعد از اينکه حسابي ازم تشکر کرد ازم خواست تا بشکه ي نفت را نشانش دهم تا منبع بخاري را پر کند هر چه کردم که خودم اينکار را بکنم رضايت نداد و خودش رفت تا منبع را پر کند

زن بيچاره که تازه از آن حال و هوا در آمده بود

با صدايي لرزان گفت ماشينمان کمي دور تر از اينجا خراب شد يک ساعتي راه آمديم تا به اینجا رسیدیم مرد هم آمد مانع رفتن من به انبار شدند تا صبح بیدار ماندیمو حرف زدیم صبح شد هوا خوب شده بود انها باز به سراغ زندگيشان رفتند بعد به انبار رفتم گنجشک هم نبود باز من موندمو تنهایی و صورتی که برایم غریبه شده بود

charand o parand...
ما را در سایت charand o parand دنبال می کنید

برچسب : داستان یکی از شبهام , نویسنده : bahram charand بازدید : 178 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت: 1:24

آرشیو مطالب

خبرنامه